دو چیز موجب میشود ایمان متزلزل شود: لاابالی گری! و طمع!
-------------------------------------------------------
در روایت آمده است، آنچه موجب میشود ایمان در دل انسان استوار بماند «وَرَع» است.
وَرَع آن حالتی در انسان است که به خود بگوید: «نکند من خلاف کنم»!
در مقام عمل، به این حالت «پرهیز از حرام» گفته میشود.
وَرَع مانند تقوا یک ملکه است.
تقوا ملکهای است که دو پایه و اساس دارد
یک پایه آن «ایمانمستمر» و پایة دیگرش «عملمکرّر» است.
وَرَع نیز مانند تقوا ملکهای است که وجودش در انسان باعث میشود ایمان در دل استوار بماند. در مقابل وَرَع، لااُبالیگری یعنی بیباکی نسبت به گفتار و کردار قرار دارد.
این حالت است که موجب تزلزل ایمان میشود.
لااُبالیگری ایمان را متزلزل میکند و وَرَع آن را پایدار میکند.
آنچه ایمان را زایل و ریشهکن میکند و از بین میبرد، طَمَع است.
طمع زیادهطلبی است؛ به این معنا که شخص به قدر کفایت دارد، ولی باز هم طلب میکند.
در مقابل طمع، قناعت است؛
یعنی بسندهکردن به آنچه که خدا داده و مورد احتیاج او است.
سریعترین صفتی که در انسان زنده میشود، طمع است.
این زیادهخواهی جنبة فطری دارد.
انسان فطرتاً میل و طلبش بینهایت است و سقفی ندارد.
اگر تمام دنیا و مافیها را به او بدهی سیر نمیشود.
این جزء فطریّات انسان است و هر انسانی اینگونه است.
از طرفی چون طلب انسان بینهایت است، پس یک مطلوب بینهایت هم وجود دارد.
طلب بینهایت، مطلوب بینهایت میخواهد.
حالا اگر این طلب بینهایت، در مطلوب متناهی و مادیّت صرف شود، طمع به وجود میآید.
یعنی چون روح او با این امور مادّی محدود سیر نمیشود، باز هم طلب میکند و زیادهخواهی میکند. بنابر این، متعلّق طلب انسان باید مطلوب بینهایت باشد تا روح او آرام بگیرد.
امّا هنگامی که انسان این طلبِ نامتناهی را در مسیر مطلوبِ متناهی قرار میدهد، گرفتار طمع میشود.
سلوک عاشورایی/ منزل چهارم/ دین و دینداری
از مباحث مرحوم حضرت آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
کعبه می رفت در دل محراب
لحظه ی گریه ی اذان شده بود
کوفه لبریز از مصیبت بود
باد در کوچه نوحه خوان شده بود
شور افتاد در دل زینب
پی بابا دلش روان شده بود
در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود
شوق دیدار حضرت زهرا
در نگاه علی عیان شده بود
خار در چشم و تیغ بین گلو
زخم ،مهمان استخوان شده بود
سایه ای شوم پشت هر دیوار
در کمین علی نهان شده بود
ناگهان آسمان ترک برداشت
فرق خورشید خون فشان شده بود
در نجف سینه بیقرار از عشق
گفت "لا یمکن الفرار" از عشق
سیدحمیدرضا برقعی
علم بهتر است؛
زیرا:
- علم میراث انبیاست و مال وثروت میراث قارون و فرعون و هامان وشداد.
- علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
- برای شخص عالم دوستان بسیاری است،ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
- اگر ازمال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی برآن افزوده میشود.
- مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند.
- ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.
- مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
- مال و ثروت فقط هنگام تا مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
- ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعاند.
امیر مومنان علی (ع)
قارون با حضرت موسی، خیلی بد عمل کرد؛
و حتی تهمت بسیار بدی هم به حضرت موسی زد
حضرت موسی به سجده افتاد و شروع کرد به گریه کردن.
به خدا گفت: خدایا اگر من پیغمبر تو هستم، انتقام من را از قارون بگیر
و من را بر او مسلط کن.
خدا هم کم نگذاشت.به حضرت موسی وحی کرد که من زمین را
در اختیار تو قرار دادم که فرمان تو را ببرد.
حضرت موسی به آن زمینی که قارون روی آن ایستاده بود فرمان داد که او را ببلعد.
یک مرتبه زمین باز شد و قارون تا زانوهایش در زمین فرو رفت.
قارون به حضرت موسی رو کرد و گفت: ما را عفومان کن! ما را ببخش! ما بد کردیم.
حضرت موسی او را نبخشید.
حضرت برای بار دوم به زمین امر کرد و او تا کمرش در زمین فرو رفت.
دوباره قارون به حضرت موسی رو کرد و گفت: ما را ببخش! ما بد کردیم.
گفت: نمی بخشم.
بار سوم؛ حضرت موسی امر کرد به زمین که او را بِبَلع!
قارون تا گردن در زمین فرو رفت.
بار سوم به حضرت موسی گفت: ما بد کردیم؛ تو ما را عفو کن!
حضرت او را نبخشید و برای بار چهارم به زمین امر کرد و قارون از بین رفت.
حالا حرف من را همه تان خوب گوش کنید.
به موسی وحی آمد یا موسی! می دانی چرا او را نبخشیدی؟
جهتش این بود که تو خالق او نبودی.
او اگر به من رو آورده بود، من او را می بخشیدم.
چند بار از تو طلب عفو کرد و تو او را نبخشیدی!
اگر یک دفعه به من گفته بود، من او را می بخشیدم..
حضرت موسی(علیه السلام) در راه طور سینا بود.
در بین راه کسی شروع کرد پیش او التماس کردن و گفت من گناه بدی کرده ام؛
از خدا بخواه که از من بگذرد.
سپس گناهی که مرتکب شده بود را به حضرت موسی گفت.
حضرت موسی به خداوند گفت این بنده از تو پوزش میطلبد؛
او را مشمول رحمت و مغفرتت قرار بده!
خطاب رسید که من او را بخشیدم؛ ولی به او بگو که من از تو یک گلایه دارم!
چرا این مطلب را به تو گفت که تو مطلع شوی و هر وقت تو را ببیند، از تو خجالت بکشد؟!
من نمیخواهم بنده من از کسی خجالت بکشد..